هوشیار احمدی
هر دوی ما لباس کوردی به تن داشتیم و جهت خرید به بازار تجریش رفته بودیم. آخر سالانه ٣ ماه تعطیلات مدرسه، جهت تامین مخارج دبیرستان، بدلیل کمبود یا نبود فرصت کار در کوردستان، مانند بسیاری از هم سن و سالانم برای کار کردن به تهران میرفتم و آنروز هم آخرین روز اقامتمان در آنجا بود. پس از خرید از بازارچه سرپوشیده خارج شدیم، تعدادی چادر دیدیم، نزدیکتر که شدیم، صدای آهنگران را شنیدیم. بله آنجا نمایشگاه عکس هفته دفاع مقدس سپاه و بسیج بود.
داخل چادرهای تو در تو شدیم. عکس جبهەها و مناطق جنگی، سنگرها، کشته شدگان جانبازان و عکسهای یادگاری. به یکی از چادرها اما که داخل شدیم، مختص به جنگ در کوردستان بود. آنجا یکی از عکسهایی که سراپای توجەام را فوراً به خود جلب کرد، عکس جسدی هیکلی اما بدون سر بود. سریعا رفتم سراغ زیرنویسش. نوشته بودند: "این پاسدار که در اسارت گروهکهای ضدانقلاب بوده است، جلو کاروان عروسی سرانشان با قصاوت و بی رحمی بجای گوسفند قربانی شده است."! دیدم چند نفر از حاضران به ما زُل زده اند. به رفیقم گفتم فلانی باید سریعاً از اینجا برویم و بدون وقفه رفتیم.
این عکس علامت سوال بزرگی در ذهن من بوجود آورد. از خود پرسیدم، این مسئله "کوردها سر میبرند " از کجا آمده است؟ در واقع بعنوان یک کورد مطمئن بودم این اتهام با خصایص و اخلاقیات و ارزشهای والای انسانی کوردها بیگانه است.
گرچە خود بندە ساکن منطقه و روستایی مبارز و میهن دوست هستم و علاوە بر اینکە روستا و منطقەمان زادگاه پیشمرگەهای از حزب دموکرات و سازمان کومله بود، خود بنده نیز از همان دوران کودکی همواره از نزدیک با اخلاقیات و منش والای انسانی پیشمرگەها آشنایی داشتەام و همیشه بعنوان الگوی رفتاری، اخلاقی، شخصیتی، ارزشی و انسانی آرزو داشتەام، کاش پیشمرگه بودم یا میتوانستم روزی لباس مقدس پیشمرگایتی بپوشم. [ البته که این افتخار بعدها هم نصیبم شد.] با این اوصاف، آنوقت این علامت سوال بزرگ ذهنم را همچنان به خود مشغول کرده بود. در راه بازگشت به خوابگاه کارگری فلاش بکی فکرم را به گذشتەای نسبتاً دور ارجاع داد که درباره آن فقط شنیده بودم. گذشتەای تاریک که حوادثش زخمهایی عمیق بر تن و جسم و جان ملت کورد ازجمله مردم روستایمان بجای گذاشته است. بەهرحال تصمیم گرفتم برای رسیدن به حقیقت این راز، این مورد را شخصاً پیگیری و واکاوی نمایم.
برای ورود به این راز، بایستی ابتدا حادثەای را بازگو نمایم. حادثەای که در روستای خودمان، روستای "بوریدر" از توابع شهرستان سروآباد استان کوردستان رخ داد و بنده سعی کردم با شاهدان عینی حادثه در خفا صحبت کنم. آنها با شناختی هم که از بنده و خانواده مان داشتند و با جو اعتماد و اطمینانی که بین ما وجود داشت باز همچنان سایه ترس بر جسم و روح و ذهن و زبان و تمام وجودشان احساس میشد.
بله، اوایل صدور فرمان جهاد و یورش هوای و زمینی ارتش و سپاه پاسداران و گسیل بسیجیان احساسی و اعتقادی در همەی ردەهای سنی، حتی زیر ١٤ سال بنام کربلا و شهادت به کوردستان بود. مناطقی که از سوی رژیم دوباره اشغال گردیده بود، کاملاً ملیتاریزه شده بودند. ملیتاریزەای که نیروی اشغالگر با دید سرزمین کفر و الحاد و انجام فریضه دینی جهاد به کوردستان مینگریست. این یعنی حتی طبیعت و جانداران این سرزمین نیز در صورت لزوم، مورد غضب قرار میگرفتند. از فرماندهان رده بالا گرفته تا بسیجی داوطلب، همگی آتش به اختیار بوده و در کوردستان میتوانستند به طور انفرادی و جمعی جان بستانند و به کسی هم پاسخگو نباشند و اساساً کسی از آنها بازخواست نکند. به همین دلیل در روستاهای اشغالی پایگاەهایی دایر کرده بودند و سپاهیان با حکم آتش به اختیاری روزانه به اذیت و آزار و تیراندازی به سوی مردم و اعدام آنها میپرداختند. مردم را از کار و زندگی انداخته بودند، به کشاورزان و دامداران اجازه خروج از روستا نمیدادند. زندگی و آسایش را از مردم سلب کرده بودند.
مردم روستا بطور کلی از رفتار غیرانسانی پاسداران به ستوه آمده بودند. نیروهای کومله و دموکرات نیز همواره در منطقه حضور داشتند و از وضعیت پیش آمده مطلع بودند. یک شب نیروهای سازمان کومله به دو پایگاه، یکی داخل و دیگری روبروی روستا حمله کردند و در مدت کوتاهی هردو پایگاه سقوط کرده، عدەای کشته، تعدادی هم زخمی، فراری و اسیر گردیدند. تعدادی از فراریان به منزل روستائیان پناه برده بودند و نیروهای کومله بعضی از زخمیها و تمام اسرا را با خود برده بودند. پیدا بود در آغاز درگیری نیروهای سپاه با بیسم تماس گرفته و درخواست کمک کرده بودند، اما تا فردای آنروز نیروی به آنها نرسید.
نکته جالب اینجاست، فرماندهی عملیات آن شب پیشمرگەها با بلندگو مردم روستا را از سقوط پایگاەها و پایان عملیات مطلع کرده بود و از روستا خارج شده بودند. چند نفر از معتمدین و اهالی روستا به پایگاەها میروند تا وضعیت را از نزدیک ببینند. بنظر آنها و از دید انسانی شاید زخمیای آنجا به کمک احتیاج داشته باشد. به همین دلیل آنها شاهدان عینی پس از عملیات حادثه مذکور بودند و همچنان رازی سر به مهر را در سر پنهان داشتند. این را بخاطر بسپارید.
فردای آنروز تعداد فراوانی نیروی سپاهی و بسیجی با انواع ماشینهای نظامی و سلاحهای سبک و سنگین به روستا داخل شدند. اما جالب آنجا بود، سریعاً دور و بر پایگاەها را محاصره کردند و دستور دادند هیچکس حق ورود به داخل را ندارد. باید منتظر یک هیئت ویژه تحقیق بمانیم. پیدا بود با هیئت مورد نظر هماهنگی شده بود و در راه بودند. فقط دو یا سه نفر از دو پایگاه آنجا مانده بودند، همانهایی که به منزل اهالی روستا پناه برده بودند. آنها سریعاً تحت نظر قرار گرفته و توسط نیروهای سپاهی از مردم دور گردیدند.
فرمانده آن نیروی سپاهی، پاسداری آتش به اختیار بنام "حاجی سالکی" بود که جلاد و عزرائیل روستای بوریدر شد. از بلندگوی مسجد خطاب به اهالی روستا اعلام کرد، مردها از سن ١۴ سال به بالا همگی سریعاً به ورودی روستا مراجعه نمایند. ما پس از یک ساعت سوراخ سمبەهای منازل روستا را بازرسی خواهیم کرد، هر مردی ١۴ سال به بالا را در منازل بیابیم، بدون شک تیرباران میکنیم. به همین دلیل اکثر مردان و جوانان در ورودی روستا به خط شدند.
بلاخره هیئت ویژه رسید. بله تیمی متشکل از یک آخوند و سه نفر همراه که به گفته شاهدان غیر از آخونده، بقیه کوله پشتی همراه داشتند و بر دست و بازو و حتی گردن بعضی از آنها خالکوبی و تاتوکاری و آثار تیغ و چاقو دیده میشد. این نشانەها نیز از آن نفرات در ذهن مردم روستا شخصیت افرادی لات و چاقوکش و تیغ زنی ترسیم کرده بود که برای اهداف مشخصی به خدمت سپاه گماشته شده بودند.
آخونده از فرمانده می پرسد، کسی به پایگاەها داخل شده است؟ فرمانده می گوید، به پایگاه داخل روستا بله، با بچەها جنازه بعضی از شهدا را که بیرون بودند، به داخل پایگاه منتقل کردیم، اما روبروی روستا خیر، طبق دستور شما هنوز کسی به آنجا داخل نشده است. آخونده با عصبانیت خطاب به فرمانده میگوید، مگر دستور ندادم کسی نباید به پایگاەها داخل شده و جنازەها را ببیند؟ چرا به دستورات عمل نمی کنید!؟ من این را گزارش خواهم کرد و شما باید پاسخگو و مسئول این نافرمانی باشین! فرمانده با آخه حاج آغا، حاج آغا کردن در تلاش برای توضیح و توجیه بود. اما آخونده بدون توجه به سوی پایگاه روبروی روستا رفت.
تیم ویژه به پایگاه داخل شدند. به قول شاهدان عینی تقریبا کمتر از ربع ساعت داخل پایگاه ماندند و یکدفعه سکوت مرگبار روستا با صدای فریاد آخونده و همراهانش شکسته شد. آنها فریاد وا مصیبتا سر دادند، یکی داد می زد یا قمر بنی هاشم، یکی هاوار می کرد، یا حسین شهید و... آنوقت بود که به بقیه اجازه دادند به پایگاه داخل شوند. بله ١۴ جنازه سر بریده شده داخل پایگاه به نمایش گذاشته شدند و به عکاسانشان اجازه عکسبرداری دادند.
ادامه دارد....
این مقالە در شمارە ٨٣٩ روزنامە کوردستان منتشر شدە است.