کیوان درودی
مشروطه ایران حاصل تاثیرپذیری از مشروطه در غرب بود و واژه مشروط (شرطدار، شرطمند کردن پادشاه) برگرفته از دورهای تاریخی در غرب است که فرامین پادشاه به رای فئودالها و سپس دهقانان گذارده شد. یعنی مشروطه ماحصل دستگاه اندیشه روشنفکر ایرانی نبود و اجرای آن هم مطابقت کاملی با آنچه در اروپا گذشت، نداشت. همان مشروطه که امروز منادیانش یکبهیک به رضا پهلوی اقتدا میکنند، با کودتای ١٢٩٩ ژنرال ادموند آیرونساید و رضا قزاق (بعدها رضاشاه) عملا نیمهتمام ماند تا همان نسخه کجدارومریز مشروطیت بومی نیز، کنار گذاشته شود.
ایرانی که از بدو قرن گذشته شمسی به بعد سراغ داریم، از اساس تجلی خواست و افکار و عقاید مردمان این جغرافیا و به ویژه طبقات فرودست، نبود. بلکه نتیجه یک قرارداد میان ابرقدرتی غربی (انگلستان) و یک فرمانده قشون قزاق دوره قاجار (رضا قزاق) بر سر نفت و امتیازات آن بود. لذا همزمان با کودتای ١٢٩٩، جنبش ضداستعماری گیلانزمین به رهبری میرزا کوچک جنگلی، با تبانی شاه تحتالحمایه و دولت حامی او (انگلستان) سرکوب شد. جنبشی که آموزش عمومی را در سطح سرزمین گیلکها علیرغم تمام فشارها اجرایی کرد و روزنامه جنگل را به عنوان نشریه چاپ و به اقصی نقاط جغرافیای ایران فرستاد. چندی بعد جنبش ضداستعماری بلوچستان با رهبری کسانی مانند جمعهخان با ادوات به ویژه توپخانه انگلیس قلع وقمع شد. این در حالی است که بلوچستان پیش از آن دو دوره جنگ علیه قوای انگلستان را در سرزمین بلوچستان را تجربه کرده بود. روایت غالب ناسیونالیستی اما، یک بعد قضیه یعنی "توسعه سازهای" را برجسته میکند و با توجیه ساخت آسفالت و پل و آثار عمرانی، کشتار داخلی را حذف کرده و مسکوت گذاشته است.
از سال ١٣٠١ تا زمان تبعید رضا قزاق به آفریقا، دهها مورد سرکوب هویتهای غیرفارس انجام گرفت؛ به طوری که نخستین عملیات بمبافکنهای کلاسیک انگلیس در ١٣٠٣ علیه خیزش مردم لُر انجام گرفت. این بمبافکنها که بخشی از درآمد ٩٪ نفت دربار پهلوی (در اصل پالانی) از نفت بود، عملیاتهای دیگری علیه مردم ساکن جغرافیای ایران انجام دادند. پایههای ایدئولوژی ایرانگرایی کماکان قابل تفکیک با رویدادهای آن دوره نیست. به عبارتی دیگر، "وحدت ایران" از منظر آنها، بزرگترین آرمان و همزمان، لغزش آن عمدهترین تهدید است. این وحدت نیز، لزوما به یک کیششخصیت ختم میشود که ضرورتا باید تیپ شخصیتی اقتدارگرا-نظامیگرا داشته باشد. ضرورت این مسئله، مدرنیته آمرانهای است که نه در بستر داخلی و با روندی طبیعی، که با نسخهپیچی انگلستان و تولی رضا قزاق انجام گرفت. این فهم، اساس ایدئولوژی ایرانگرایی در معنای چارچوب متعارف آن است. یعنی لزوما اقتدارگرایانه، آمرانه و متکی به یک پل ارتباطی به قدرتی خارجی است.
چنانچه این پیشفرض را بپذیریم، کار سختی برای درک تاکید بر عبارت ایرانگرایی با عنصر اصلی کیششخصیت اقتدارگرا نخواهیم داشت. اساسا ایران مدرن، با عدم مشارکت مشتاقانه و هدایت آمرانه همراه بوده و چنین پیشینهای، راه را بر ترسیم همگون افقهایش با جنبش نوین "ژن، ژیان، ئازادی" به شکل ماهیتی در چالش بازتولید نظری-عملی قرار میدهد.
در جنبش کنونی، عنصر اقتدارگرایی در تمامیت و کلیت آن، نشانه گرفته شده و به همین دلیل نیز، شعاری نظیر "مرد، میهن، آبادی" مقابل آن مطرح شد که البته تاکنون بینتیجه و در قعر عبارات و مفاهیم انقلابی به سر میبرد.
مرد در این کانتکست، در واقع اشاره به جنسیت نیست، بلکه در لفافه بازتولید نقش نظامی رضا قزاق را دنبال میکند و میهن، جز آنچه با کمک انگلستان جابرانه یکدست و آمرانه آباد نشد، نمیتواند باشد. ایران در بین سطور ایدئولوژی ایرانگرایی، نه یک ظرف همزیستی، بلکه یک امر فرامردمی و فرآیندی از بالا به پایین است که حافظ، نگهبان و وکالت آن بر عهده شاه است. همچنین در میانمتن ایرانگرایی، آبادی، اشاره است به همان توسعه سازهای که هنوز هم، به عنوان خدمات ارزنده همایونی عرضه میشود. ساخت پل، جاده، ژاندارمی و.. در حقیقت تنها برای آنچه "خدمات" خوانده میشود؛ انجام نگرفته و انگیزهای که میتوان برای آن یافت، تسلط کامل نظامی شخص رضا قزاق و دربار وی بر جغرافیای ایران بود.
جاده و پلها سهولت دسترسی ژاندارمی به هر کانون اعتراضی را فرآهم میآورد و این توانست به فربهسازی سلطه کمک چشمگیری کند.
آنچه نمایندگان ایرانگرایی را با چالش جدی مواجه ساخته، این است که ساکنان این جغرافیا از بهائیان تا گلیکها و حتی طبقات فرودست جامعه فارس، نقش عاملیت ایفا نکردهاند و تمام روند از دالان منافع گروه حاکم و همدستان غربیاش گذر کرده است. لذا برای بازتولید آن در بستر اجتماعی کنونی و ارزشهایی جنبش کنونی همچون اصول عرضه کرده، مستاصل هستند.
شرکت یا مشارکت بدنه اجتماعی در جایگاه عامل، در واقع بازستانی ارادهای است که شاه وقت به واسطه ادوات نظامی، ساواک و .. از آنها سلب کرده است. پرواضح است نقشآفرینی بدنه اجتماعی در امر سیاست، در چارچوب ایدئولوژی ایرانگرایی از هر نظر، نهتنها نفی ضرورت وجود پادشاه است؛ بلکه اساسا با نقش یک کیششخصیت در تعارض قرار دارد. این تعارض برای ملیتها تا سطح تضاد کامل نیز، بالا میگیرد؛ چراکه هویت جمعی -چندمیلیونی- کانون قدرت به مراتب مستحکمتر از فرد، جریان و اقلیت (در مفهوم لیبرالی آن) است.
همان ضرورتی که حسن شرفی، عضو رهبری حزب دمکرات در کنفرانس اخیر آلمان، از آن به عنوان تقسیم قدرت یاد کرد و آن را یک اصل قلمداد نمود. اصولا قدرت فردی، یعنی تمامیتخواهی و تمامیتخواهی با توزیع منابع و تقسیم قدرت مشکل دارد. منابع (سرمایه) همانگونه که تا امروز نیز در تهران انباشت شده، لزوما -از دید ایرانگرایی- باید در آینده نیز در اختیار یک اقلیت باشد. همچنین، قدرتی که تا همین لحظه نیز، در دست خامنهای است، ضرورتا به شخصی پس از وی واگذار شود؛ تا ایران مد نظر این ایدئولوژی به حیات ادامه دهد. ترفند پروپاگاندای این گروه در مواجهه با منتقدان، قرار دادن ایران (همچون ظرف همزیستی) مقابل آنها است، در حالی که ایران موردنظر خودشان (شاه و شیخ) را در لفافه میهنپرستی مستتر میسازند. وقتی ما از رویهای ثابت و غیرقابل دفاع در دوران ایران مدرن از ١٣٠٠ تا ١٤٠٠ سخنی به میان میآوریم، آنها چنین رویکردی نقادانهای را به ستیز با ایران تعبیر میکنند. مشخص هم نیست که چه سودی در ستیز با یک جغرافیا وجود دارد! مشابه این ترفند پروپاگاندایی را فقط میتوان در وزارت پروپاگاندای یوزف گوبلز دوره نازیها جست که برای امحای یهودیان، نقد منافع گروهی خود را همچون تعرض به ماهیت و موجودیت "ژرمنها" بازنمایی میکردند. بنابراین ما باید تفکیک قائل شویم بین ایران ماقبل مدرن و ایران مدرنی که زمینه نابودی موجودیت تاریخی-هویتی ساکنان آن را فراهم ساخت و تاکید کنیم که اگرچه ایران تا میانه دوره قاجار و تاسیس نخستین نهادهای مدرن، همچنان تحت استبداد بود؛ اما قدرت روحانیت و سلطنت در آن، هرگز در حدی نبود که نهادهای مدرن و پول نفت به پهلوی و جمهوری اسلامی اهدا کرد. این فربهسازی استبداد و تبدیل آن به فاشیزم، به عنوان ترمی مدرن از آن زمان آغاز شد ارزش افزوده به دست آمد. این ارزش افزوده به نام خدمات آموزشی، زبانی را تحمیل کرد و به نام "امنیت ملی" به سرکوب هرگونه اعتراضی پرداخت. دستگاه قضایی سرسپردهای که انتقاد و فعالیت سیاسی را جرمنگاری کرد، کوچکترین انطباقی با "عدالت" نداشت و رسالت نیروهای مسلحی که ایجاد شد، در واقع پاسداری از نهاد سلطنت و نهاد روحانیت را شامل شد و دقیقا در نقطه مقابل عاملیت فرد و جمع خارج از درباریون و اهالی بیت، عمل کرد.
بنابراین چنانچه در پی خلق یک ایران به مثابه یک ظرف همزیستی هستیم، لزوما باید از دو نهاد سلطه فاشیستی دینی و قومی عبور کنیم و فراموش نکنیم که فاشیزم بالاخره روزی سراغ همه خواهد آمد. همانگونه که خود رضا قزاق در تبعیدگاهش در جزیره موریس با بیماری جان سپرد و بنیصدر با تمام تلاشش برای نابودی کوردستان، در اوج انزوا دنیا را ترک گفت.