انور سلطانی
]فارغ از هرگونه داوری درمورد طیف وسیع فعالین امروز اپوزیسیون در خارج و خاستگاه، دیدگاه و بینش و باورشان، ستمی بزرگ و اشتباهی بزرگتر خواهد بود اگر آنها تراژدی زندانی های سیاسی یکصد ساله اخیر ایران را فراموش کنند و پزشک احمدیهای پهلوی اول، استوار ساقی و تهرانیهای پهلوی دوم و هادی غفاری و لاجوردیهای داعش شیعی را با قربانیان دست آنها یکی بپندارند. نیکا شاه کرمی و مینو مجیدیها با پرویز ثابتی در صف واحد مخالفین رژیم مافیائی آیتاللهها نایستادهاند بلکه قربانیان دست او و همپالکیهای اسلامی اویند.]
دبیر یکی از دبیرستانهای جنوب تهران در جاده قدیم کرج بودم. یک بعداز ظهر پاییزی آبان ١٣۵٢ وقتی زنگ تفریح زده شد همراه با بقیه دبیران به دفتر دبیرستان رفتم. آنجا با همکاران گرم صحبت بودیم که دو نفر لباس شخصی وارد دفتر شدند و مرا به نام صدا کردند. گفتند چند سئوال دارند و میخواهند از من بپرسند. با مدیر خداحافظی کردم و با آنها رفتم. مرا در ردیف عقب یک سواری پیکان نشاندند که دو نفر دیگر حاضر یراق در آن نشسته بودند. باهم به خانهام رفتیم، همه جا را تفتیش کردند آنگاه با همان ماشین و همان نفرات، راهی کمیته ضد خرابکاری در داخل حیاط شهربانی کل در وسط شهر شدیم.
بازجوئی و شکنجه ساعتی بعد شروع شد و و با نشستن بر روی دستگاه آپولوی متعاقب آن، تا نیمههای همان شب اول ادامه یافت. روزها و هفتههای بعد هم به همان شیوه. آنها سراغ از چند جزوه “ستاره سرخ”ی میگرفتند که یکی از همکلاسان جوانمرد (!) من در دانشکده ادبیات به من داده بود و منهم آنها را با خود به کردستان برده بودم. او پیش از من راهش به کمیته کشیده بود و بیش از یک سیلی نخورده، در مورد جزوهها اعتراف کرده بود. نتیجه؟ در اندک مدتی آزاد شد و بعدها بورس هم گرفت و برای تحصیل به فرانسه رفت! اما من مدت ١١٠ روز در کمیته ماندم که بیش از دو ماه آن زیر شکنجه آرش و حسینی گذشت. زبانم در اثر دو بار روی دستگاه آپولو رفتن و شوک برقی همراه با شلاق، از دوسو بریدە شده بود و هم بندیهایم نگران بودند نکند موقع غذاخوردن یکباره جدا شود و آنرا بجای سیب زمینی داخل کاسه راگو قورت بدهم.
هیچ ارتباط تشکیلاتی با کسی و جائی نداشتم. کرد بودم و سرم توی کتاب بود، همین دو گناه برای مشکوکیت در محضر ساواک کافی بود. گرچه مسلمان و نماز خوان نبودم ولی دیرتر در سلول عمومی با زندهیاد مصطفی جوان خوشدل آشنا و مفتون شخصیت و مهربانیهایش شدم. او را از زندان قصر بازگردانده بودند تا دوباره زیر شکنجه ببرند، میگفتند ‘عاقل’ نشده است!
پس از گذشت ١٠٠ روز، ما را در یک جمع یازده نفره، با مینی بوس راهی قزل قلعه کردند. از کم شانسی جا نداشتند و مال بد بیخ ریش صاحب! ١٠ روز دیگر هم در سلولهای کمیته سرکردیم. بعد روز از نو، همان نفرات را سوار مینی بوس کردند و بردند. این بار از کنکور پیروز در آمدیم و خوشبختانه قزل قلعهچیها تحویلمان گرفتند. اسامی همراهانم را خوب به خاطر ندارم ولی میدانم چهرهای افسانهای چون زندهیاد حسن ضیا ظریفی داخل مینی بوس بود، علیمحمد بشارتی و طلبه دیگری هم با ما بودند. چند هفته در یک سلول انفرادی سمت غرب ساختمان ماندم، کار روزانهام خواندن یادداشتهای ساکنان قبلی سلول بر روی دیوار و کار شبانهام خواب راحت بعد از شبهای وحشت در قصابخانه کمیته بود. اندکی بعد به بند ٢ی عمومی قزل قلعه منتقل شدم.
تابستان سال ۵٣ را در قزل قلعه گذراندم. روزی را به خاطر دارم که سربازان اره در دست آمدند و بید مجنون زیبای زندان را بر زمین افکندند. بید، در وسط حیاط زندان، کنار حوض آب بود و در گرمای تابستان سایه مطبوعی برسر زندانیان میافکند. به دروغ میگفتند کسانی از شما، شعار دادهاند و در وصف درخت شعر سرودهاند- اتهامی سراپا دروغ که به هیچکدام از بچهها نمی چسبید مگر خودیهایشان که تک و توکی بودند و میشد شناختشان. این بید عاقل، یادگار افسران دلیر تودهای در سالهای بعد از کودتای ٢٨ مرداد بود و ساواک هنوز پس از گذشت ٣٠ سال از شاخ و برگ درخت کاشته شده آنان میترسید که ریشه در آب زلال حوض داشت.
همان تابستان، بازیهای آسیائی تهران را بر روی صفحه تلویزیون دیدیم. اجازه داده بودند خانواده سیروس نهاوندی آنرا برای زمان بازیها به زندان بیاورند مشروط براینکه تنها بازیها را نشان بدهد. او و دو نفر از هم پروندهایهایش در بند ٣ زندگی میکردند و تقریبا همه اوقات را دور هم و در ارتباط اندکی با بقیه میگذراندند. درهای هرسه بند طی روز باز بود و میشد از یکی به دیگری رفت. بزرگانی چون ضیا طباطبائی، اسماعیل ذوالقدر، آصف رزمدیده و صابر محمدزاده در بند عمومی، حسن ضیاء ظریفی، محمد دهقانی و بسیاری دیگر در بند انفرادی بودند.
در قزل قلعه بودیم که خبر محاکمه گلسرخی و دانشیان و دیگران رسید. خبر دادگاه و اعدام را از روزنامههای دولتی بریده، روی تختهای نصب کردهبودند و برای محکم کاری یک ورقه پلاستیک روی آن کشیده بودند که کسی دست از پا خطا نکند و صفحات پشت روزنامه را نخواند و با این کار خطرناک پایههای تخت طاوس را به لرزه درنیاورد. دست برقضا همگی علاقمند به خواندن صفحات پشت روزنامهها بودند تا رویههای انتخاب شده آنها!
من از قزل قلعه به دادگاه نظامی رفتم و یکسال و نیم زندانی گرفتم.
مهمانی اول، فتح باب:
جسته و گریخته، بین بچهها صحبت از آن میشد که درب قزل قلعه را میخواهند تخته کنند و ما را به جای دیگری منتقل نمایند. در اواخر تابستان یا اوایل پائیز ۵٣ این شایعه به حقیقت پیوست. افسری از ابواب جمعی زندان آمد و گفت که قزل قلعه را تعطیل و جایش را تبدیل به زمین ورزش میکنیم تا وقتی که از زندان بیرون میروید ‘به جای کارهای آنچنانی’ ورزش کنید. نشان به آن نشان که در آن مکان نه ورزشگاه بلکه میدان ترهباری ساختند با هندوانههای درشت، که باب زیر بغل سادهلوحانی گذاشت که وعدههای سیستم را باور میکردند!
آنروز هوا بسیار گرم بود. همه ساکنان بندهای عمومی، دوروبر ۵٠ نفر را سوار اتوبوس بی منفذ زندان و انفرادیها را سوار مینی بوسی کردند تا از آنجا ببرند. کار تحویل و تحول انفرادیها به درازا کشید، گرمای شدید داخل اتوبوس چند تن از بچهها را مشرف به مرگ کرد، گوش شنوائی نبود که فریاد اعتراض و داد و بیداد ما را بشنود، اگر هم شنیدند، وقعی نگذاشتند.
به هرصورت، اتوبوس براه افتاد و ساعتی بعد عرق ریزان از آن پیاده شدیم. قدم به محوطهای گذاشتیم که آنرا اوین جدید میخواندند- بنائی نوساز با دیوارهای بلند آجرین که تنها مشابهتی که با قزل قلعه داشت اسم ‘بازداشتگاه’ بر روی آنها بود.
ما آخرین نفرات زندان قزل قلعه و اولین گروه ساکن اوین جدید بودیم. قدممان سبک بود، ۵٠ و ۶٠ نفر اولیه در کوتاه مدتی به ۵٠٠ و ۶٠٠ نفر و در حکومت اسلام ناب داعشی به ۵٠٠٠ و ۶٠٠٠ و بیشتر هم رسید!
در قزل قلعه آزاد بودیم که همه اوقات صبح و عصر را در حیاط قدم بزنیم، با مهرههای خمیری دست ساز یک همبند هنرمند بروجردی شطرنج و تخته نرد بازی کنیم و دیگران ‘کونسه بدهند’؛ یا کنار حوض آب لم بدهیم و روزهارا بشماریم- کار دیگری که نمیشد کرد. کتاب و روزنامهای در کار نبود. غذای سه وعده را گرچه خود نمی پختیم ولی داخل دیگی تحویل میگرفتیم و بین همه توزیع میکردیم. نوبت حمام را خود نگاه میداشتیم، بر نظافت دستشوئی و توالت نظارت داشتیم و از همه مهمتر اینکه مسئولین زندان داخل بندها نمیآمدند و اگر به ندرت، آنهم برای انجام کارهایشان وارد حیاط میشدند، بعداز چند دقیقه گورشان را گم میکردند.
در اوین جدید همه چیز برعکس بود. روزانه تنها یکبار و بمدت یکساعت میتوانستیم از سلولهای عمومی بیرون بیائیم. به حیاطی میرفتیم که تفاوتش با سلول، در نبودن سقف و قواره اندکی بزرگتر آن بود. مأموران معذور بند، همیشه پشت درها بودند و نمیگذاشتند ساعتی هم شده، از سعادت دیدن رخسار و شنیدن صدای ناخوشایندشان محروم بمانیم.
من سه چهار ماهی را در اوین جدید گذراندم بعد مثل بقیه زندانیانی که دوره محکومیتشان قطعی میشد، از آنجا به زندان قصر منتقل شدم.
حدود چهار یا پنج ماه هم در بند ٢ زندان قصر بودم. با زندانیان کرد بیشتر محشور بودم؛ کاک عبدالله مهتدی و زندهیاد سلیمان تیکانتپه جزو آنها بودند. از شمار زیاد مذهبیون که جمع خودشان را داشتند، نمیدانم چرا فقط آخوند شجونی و علم الهدی امام جمعه فعلی مشهد یادم مانده است. شجونی میخندید و میگفت تا حالا ١٣ بار دستگیر شدهام و هر بار که از زندان بیرون رفتهام، ۵ ریال به نرخ روضه خوانیم اضافه کردهام؛ خوشا به حالش! نکند همین ۵ ریالها بود که جمع شد و توانست در دوره امام اللهی نصف کرج را صاحب بشود! یکی دیگر از آخوندها که در سالهای اخیر شهردار تهران و پدر زن آقازادهای هم شد، موقع نماز سوت می زد. من مانده بودم که سوت هنگام نماز چه ثواب عظیمی باید داشته باشد و اگر چنین است چرا دیگران از آن بیخبرند، تا اینکه دریافتم او در تلفظ یکی از حروف عربی که میخواست غلاظ و شداد تحویل خدا بدهد، صدائی از بین دندانهایش خارج میکند که تبدیل به سوت جاهلی میشود. علم الهدی که حالا هیکلش به کمتر از آیت الله العظمی نمیخورد، قد بلندی داشت و از آن ارتفاع بالا آیههارا میخواند که حتما زودتر هم به هفت طبقه بالای سرش میرسید. هیکل او (محتویات جمجمهاش هم) بیشتر بدرد پیشنمازی مسجد یک روستای دور افتاده داخل کویر میخورد تا روی منبر منبت کاری شده مسجد مشهدالرضا که از آنجا برای همه زنان ایران خط و نشان بکشد و تکلیف تعیین کند!
در قصر بودم که نسخه روزنامه کیهان را با تیتر درشتی در مورد خبر ترور زندهیاد بیژن جزنی و همراهان فدائی و مجاهد او، به بند ٢ و ٧ آوردند. سکوت سنگین و مرگباری فضا را فراگرفت، بچهها اعتصاب غذا کردند و حرکات ورزشی با یاد شهدا انجام شد.
قانونا باید در پایان پنج ماهی که در آن حکم دادگاه به اتمام میرسید، از زندان قصر آزاد و به خانه برمی گشتم. ولی دو سه هفته پیش از اینکه روز آزادیم فرا برسد، آسمان تپید و خبری در داخل بند پیچید: همه آنهائیکه در چند هفته اخیر “آزاد” شدهاند بهجای رفتن به خانه، مستقیما به اوین برده شدهاند! نگرانی همه را فراگرفت و در روزهای بعد مساله جدیتر شد؛ به تلخی دریافتیم که همه راه ها به اوین ختم میشود! اما چرا چنین شده بود؟ کسی از ما نمیدانست. حتما دوباره در کاخ گلستان پایههای تخت طاوس لق شده بود و ما نمیدانستیم.
برای من هم چارهای جز روبرو شدن با واقعیت نبود. باید به اوین برمیگشتم.
مهمانی دوم، ملی کشی:
پاییز ساڵ ١٣۵۴ بود. تشریفات قانونی آزاد شدنم از زندان قصر، در یکی از اتاق های دفتر زندان انجام شد و من دفتر مربوطه را امضا کردم، آنگاه من و دو سه نفر دیگر از “آزاد شوندگان” بالقوه آنروز را به اتاق دیگری بردند. مدتی نشستیم و به جای انتظار دیدن افراد خانواده، انتظار کشیدیم تا مینی بوسی آمد و ما را سوار کرد. مقصد از پیش معلوم بود: اوین.
وقتی وارد بند عمومی اوین شدم، چهرهها کم و بیش آشنا بودند- آزادشدگانی که در قصر دیده بودم جزو آنها بودند! از ملاقات و هواخوری خبری نبود، کتاب و روزنامهای هم در کار نبود. میگفتند رسولی سربازجو که ظاهرا همهکاره این برنامه ملی کشی همو بود، گفته است آزادی بی آزادی! اینک ما زندانیان ابدی بی بازجویی و محاکمهای بودیم اسیر دست ساواک شاه ایران و انیران (که خریداران غربی نفت ایران باشند). صدای اعتراض از جائی برنمیخاست. ترازوی عدل دادگاه پهلوی کفهای در اوین و یکی در آسمان چهارم داشت. انتظار و انتظار، پرسش و پرسش: چرا؟ چگونه؟ و تاکی؟ اما پاسخی درکار نبود.
پس از مدتی سروکلهی یکی دو ملاقات خانوادگی پیدا شد و موجی در حوضچه آرام اوین افتاد. خانوادهها هم گفته بودند که نمیدانند چرا و تا کی؟ مادر و برادر من هم یکبار به ملاقاتم آمدند. در زیر چادری در حیاط زندان نیمساعتی دیدار تازه کردیم. مشکل این بود که باید به فارسی صحبت می کردیم و مادرم نمی توانست. من ملغمهای از کردی و فارسی می ساختم و تحویل می دادم تا صدای نگهبان عبوس در نیاید. مادر بیچارهام تنها نگاهم میکرد و میگریست. جدای از مسأله زبان، صحنه آمدن من با لباس آنچنانی زندان و نگهبان اخمو با سبیلهای داش آکلی! زبانش را بسته بود. برادرم پیشتر از او وعده گرفته بود که هنگام ملاقات گریه نکند، اما کدام مادری میتواند تسلیم چنین عهدنامه ترکمانچایی باشد وقتی پسرش را پس از مدت ها انتظار، با آن قیافه تکیده و لباس ژنده و دمپائی بدون جوراب ببیند که ناگهان وارد چادر چهارسو بستهای در ناکجاآباد حیاط اوین میشود؟ هیچ نیروئی نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. طفلکی میگریست و میپرسید چرا آزاد نشدی؟ نازانم! کی میایی؟ نازانم! جوابی برای گفتن نداشتم. فقط بوسیدمش و بوسیدمش تا رفتند.
برادرم گفت میوه زیادی برایت تهیه کرده بودیم ولی اجازه ندادند بیش از یک کیلو با خود داخل زندان بیاوریم. همان یک کیلو را به من داد و گفت ١٠٠ تومان هم پول به دفتر زندان سپردهام که اینجا خرج کنی. دست مریزادی گفتم. شاید در خیالات خود میHدید که بر روی تپههای هتل اوین، آنجا که ١١ قهرمان دوره شاه (و بعدها هزاران قهرمان دوره خدا هم) اعدام شدند، مرکز خرید بزرگی برایمان باز کردهاند و تأسفش این بود چرا اجازه ندادهاند پول بیشتری به دفتر بسپارد تا خرج خریدهایم را تأمین کند!
در مراجعت به بند، میوهها را- یکی دو تا سیب و گلابی و چند حبهی انگور، به بچهها سپردم. آنها ابتکار جالبی به خرج دادند. چند دانه میوه را که نمیشد بین ۵٠ – ۶٠ نفر توزیع کرد، همه را با ته لیوان داخل کاسهای کوبیدند و از آن معجونی ساختند، آنگاه دوره چرخاندند تا هرکدام یک قاشق چایخوری مقوائی از آن بخورند. من هم خوردم. مزه آن پس از ماه ها حسرت میوه کشیدن، چسبید طعم گلابی بر میوههای دیگر می چربید!
بعدها پس از آزادی دریافتم که گویا وقتی مادرم و برادرم پس از ملاقات من، پای پیاده از اوین به طرف اتوبان میرفتند تا در آنجا تاکسی پیدا کنند و به تهران و از آنجا به بوکان برگردند، مادر پیرم در ماسه ریز جاده خاکی آن، پایش از جا در میرود و ناچار کناری مینشیند تا برادرم برود و از اتوبان تاکسی بیاورد. در همین فاصله، رسولی سربازجو با ماشین از آنجا رد میشود و مادرم را که ساعتی پیش در زندان دیده، برایش اجازه ملاقات صادر کرده بود، بازمی شناسد و می ایستد. از او پرسیده بود که چرا در کنار جاده افتاده است؟ مادر بیزبانم دست التماس برداشته بود که بی خیال من، فقط پسرم را آزاد کن!
نمی دانم مادرم این کلمات را چگونه بیان کرده بود و رسولی ایلیاتی چه اندازه از آنرا فهمیده بود، اما دو سه ماهی دیرتر مرا صدا زدند و همراه با یک زندانی مذهبی اهل اصفهان یا حوالی آن، آزاد کردند. لباسها و صد تومان سپرده برادرم را به من دادند. ولی همبندی آزاد شدهام پولی همراه نداشت و از زندانبانان ٢٠ تومان می طلبید که بتواند با آن به شهرش برگردد. زندانبان های پایبند مقررات، بیش از ده تومان به او روا نداشتند. من در بیرون زندان صد تومانم را با اصرار به او دادم که پس از پول تاکسی بقیه را خرج راه کند و هدیهای هم برای خانوادهاش بخرد؛ خودم در تهران دوستانی داشتم که می توانستند خرج ماندن و رفتنم به بوکان را تأمین نمایند. دو نفری با تاکسی به تهران آمدیم، من در میدان ٢۴ اسفند (انقلاب امروز)، پیاده شدم و او به شمس العماره رفت. هرکدام راهی راه جداگانهای شدیم: اوی نمازخوان، بعدها احتمالا پاسدار یا بازجوی اوین آیت اللهی شد اما من مرتد، مهمان بالقوه هتل باقی ماندم!
مهمانی سوم، مجاهد عوضی:
شش سالی دیرتر، سال ١٣۶٠ بود و ایران و کل منطقه در تصرف اسلام سیاسی خمینی و شاگردان مکتب حقانی قرارگرفته بود. موج اعدام های لاجوردی و ری شهری به آسمان می رسید. در یک ماشین سواری با چند تن از دوستان از شمال به مرکز تهران می رفتیم که دستها بالا! نگاهمان داشتند. بازدیدی و پرسشی که چرا خیابان یکطرفه را برعکس میرفتیم و ما صد البته از آن بیخبر بودیم. جواب و توضیح سودی نبخشید، مارا داخل ماشینشان کردند و بردند. السلام علیک یا ابا لاجوردی! یکبار دیگر سر از اوین در آوردم و ١٠ روزی در یک سلول “انفرادی ٨ نفره” ماندم.
کسی را که بازجوئیم میکرد با حدس وگمان می توانستم از پشت روبند سفیدش بشناسم: گرچه مطمئن نبودم، ولی او به همان زندانی اصفهانی دوره شاه شبیه بود که پس از آزادی، از اوین تا تهران را با هم بودیم و از آنجا هریک بسوی سرنوشتی رفته بودیم. تنها کوه است که به کوه نمی رسد. آیا این یک واقعیت بود یا رویای روز یک زندانی؟ هرچه بود، او با من خوب تا کرد. بی آنکه بندی آب بدهد، می پرسید و می خواست بداند در گذشته با چه کسانی همبند بودهام. شاید می خواست اسم خودش را بشنود اما حافظهی نداشتهی من هرگز نتوانست اسامی همه همبندیهای ۶ سال پیش را به خاطرم بازگرداند. این بخش از سرگذشت من باید به فیلم های راج کاپوری شبیه باشد تا واقعیت؛ اما من آنرا با واقعیت یکی گرفتم. آیا خیالاتی شدهبودم؟ نمی دانم.
ما را بعنوان مجاهد خلق گرفته بودند که آن روزها شکار و اعدامشان در بورس خمینی چی ها بود و بازار بسیار گرمی داشت. روی پروندهام هم با ماژیک آبی نوشته بودند ‘منافق’. اما اثبات اینکه مجاهد نبودم کار سختی نبود و میشد امیدی به آزادی داشت.
در اوین ما را از همدیگر جدا و هریکی را به یک سلول انفرادی که آنزمان به لطف دستگیری های روزانه جوانان بیگناه به سلول های عمومی تبدیل شده بودند، چپاندند. سلول یک نفری ما برای ٨ نفر کافی نبود و هنگام خواب مشکل جدی فضا داشتیم. اما مشکل بزرگتر از خواب، توالت رفتنمان بود. کاسه توالت فرنگی مثل یک دسته گل سفید در یک وجبی ما، داخل سلول نشسته بود و با دماغ نه چندان کوچک من تنها چند سانتیمتری فاصله داشت. هرکس که میخواست توالت کند، ابتدا دو نفر بلند میشدند و پتوئی را پرده میکردند تا بتواند کارش را انجام دهد، بقیه هم دم میگرفتند که “حالا رقص، حالا برعکس!”. این برای من بزرگترین شکنجه بود، سعی میکردم غذا نخورم یا کمتر بخورم تا نیاز به پردهگیری و ترانهخوانی کمتری داشته باشم. یکباری که به حمام رفتم، ضعف کردم و افتادم اما بازهم به کم خوردنم ادامه دادم. سنم از بقیه بیشتر بود و نمیشد از روی آنها خجالت نکشم.
راهروها هم پر از زندانی بودند. بیشتر شبها صدای تیراندازی میشنیدیم و بدنبال آن تیرهای خلاص را میشمردیم تا بدانیم آن شب چند نفر به عطوفت اسلامی سربازان گمنام امام زمان گرفتار آمدهاند. بچهها میگفتند چند ماه پیش از آن، صدای تیراندازی ها مهیبتر و شمار تیرهای خلاص بمراتب بیشتر بود.
پس از ده روز، با وساطت سازمان اکثریت فدائیان خلق و کفالت ملکی، از زندان آزاد شدم. چون کفشهایم را در این گیرودار از دست داده بودم، در روز آزادی، مرا به اتاقی فرستادند تا جفتی انتخاب کنم و بپوشم. وحشتی کردم که تا امروز هم بگونهای با من است: صدها جفت کفش زندانی و اعدامی ها رویهم تلنبار شده بود، بزرگ و کوچک، قهوهای و سیاه، بنددار و بی بند، تازه و زهوار دررفته، یک کوه، یک دماوند! چشمم را بستم و بی خیال رنگ و اندازه، جفتی برداشتم. پوشیدم و از خانه ارواح ‘روح خدا’ بیرون آمدم. همینکه به منزل برگشتم پیش از هرچیز آنها را از خودم دور کردم تا خوابم را بیشتر نیاشوبند. آیا صاحب گمنام کفشها، اگر زنده مانده باشد، مرا بخاطر دست اندازیم به حریم شخصیش خواهد بخشید؟
مدتی پس از آزادی، خواستار خود معرفی کردن من شدند و مدتی بعدتر، ناخواسته، ایران را ترک کردم.
آنچه در دوره کوتاه زندانی شدنم در اوین اسلامی دیدم و شنیدم صدها بار دلخراشتر و وحشتناکتر از آنچه بود در کمیته دوره شاهی دیدهبودم. ولی همان رویدادهای دوره اقامت صد و ده روزهام درکمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک و میزبانی آرش و رسولی بازجو و حسینی شکنجهگر دیدم به تنهائی، مضمون کافی برای نوشتن یک کتاب قطور از بیعدالتی، شکنجه و ضایع کردن حقوق اولیه انسان در ایران آن سالها به دست میدهد. کمیته ضدخرابکاری ساواک نه بازداشتگاه که یک قصابخانه با همه مشخصاتش بود، چه هتک شخصیتها، چه سر و دست شکستنها، چه بیدادگریها و چه قانون شکنیها که بر انسانهای صاحب اندیشهای روا نداشتند که جرم بیشترشان کتاب خواندن بود. اکنون ملایان ساختمان کمیته را به موزه شکنجه ساواک بدل کردهاند ولی متاسفانه در گوشه گوشه ایران کمیتههائی ساختهاند که ساواکی ها باید بروند و آنجا آموزش ببیند! گوئی این ملک را سر آرامش و آسایش و منطق انسانی نیست.
در هفتههای اولیه دستگیریم در کمیته، جوان کم سن و سالی را در اطاق بازجوئی دیدم که اتهامش خواندن کتاب، از جمله ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود. آرش بازجو شلاقش میزد و می پرسید کتاب را از چه کسی گرفته است! نوجوان اسیر میگفت آنرا از کتابفروشی خریده و ناشر کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است؛ اما او بیشتر میزد و میگفت اسم ناشر فلان فلان شده را بگو تا بیارمش اینجا! گوئی همه نظام را سگان ریسمان پاره کردهای راه میبردند که کسی جلودارشان نبود. تنها چند ماه دیرتر از آن بیژن جزنی و هشت نفر همراه او قربانی صحنه سازی جنایتکارانه آنان در تپههای اوین شدند و جان از دست دادند- چنین اعدام هائی هرگز بدون اجازه از بالا و خیلی بالا انجام نمیشدند و نشدند.
در همان صد و اندی روزه بازداشتم درکمیته، یکبار در سلول بازشد و کسی که او را ‘آقا’ صدا میکردند، همراه با یکدوجین از زیر دستان و محافظان، با دنگ و فنگی نمایان شد که پیشتر ندیدهبودیم. او باید یک “مقام امنیتی” میبود. ‘آقا’ از احوال زندانیان پرسید. چه مهربان!
– خوبید؟ خوشید؟ غذایتان خوب است؟
ولی وقتی چشم مبارک ‘آقا’ به پای باندپیچی شده یکی از هم بندیهایمان افتاد که همکاران همراهش لت وپار کرده بودند، به جلد واقعی خود برگشت و جلو چشمان همه ما از او پرسید آیا پایش در اثر زمین خوردن زخمی شده است؟ جواب شنید بله و بازدید به پایان رسید!
آنجا بود که باید میفهمیدی کمیته ضد خرابکاری نه شکنجهگاه بلکه یک سرویس اورژانس برای مداوای تصادفات و سوانح بود، صد افسوس که ما زندانیان نادان، این حقیقت عریان را درک نمیکردیم یا از روی تعصب، خود را به نادانی میزدیم!
فارغ از هرگونه داوری درمورد طیف وسیع فعالین امروز اپوزیسیون در خارج و خاستگاه، دیدگاه و بینش و باورشان، ستمی بزرگ و اشتباهی بزرگتر خواهد بود اگر آنها تراژدی زندانی های سیاسی یکصد ساله اخیر ایران را فراموش کنند و پزشک احمدیهای پهلوی اول، استوار ساقی و تهرانی های پهلوی دوم و هادی غفاری و لاجوردیهای داعش شیعی را با قربانیان دست آنها یکی بپندارند. نیکا شاه کرمی و مینو مجیدیها با پرویز ثابتی در صف واحد مخالفین رژیم مافیائی آیتاللهها نایستادهاند بلکه قربانیان دست او و همپالکیهای اسلامی اویند. من اطمینان دارم که رهروان راستین انقلاب “زن، زندگی، آزادی” در داخل ایران بیش از ما خارج نشینان کنار گود از حافظه تاریخی لازم برخور دارند و در سیر مسیر آینده، چشم بر شمعهای به ناحق خاموش شده کناره راه نخواهند بست و چه خوب خواهد بود اگر این جداسازی، به تفرقه در صفوف مبارزان واقعی راه انقلاب نیانجامد و تنها انقلابیون راستین را از سودجویانی جدا کند که میخواهند مردم را از چاه امروز به چاله دیروز برگردانند و آینده را از محاسبات مردم دور نگاهدارند.
“چون گشت ز نو زمانه آباد،
ای کودک دورهی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائی
نه رسم ارم، نه اسم شداد،
گل بست زبان ژاژخائی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائی،
پیمانهی وصل خورده، یاد آر!”
دهخدا
***
برگرفتە از "اخبار روز"