احسن حسنپور
ضرورت طرح بحث
در سالهای اخیر شاهد رشد گروههایی تحت عنوان لیبرال و دموکراسیخواه در فضای سیاسی ایران هستیم که با ماسک و تایتل لیبرالیسم فعالیت میکنند اما زمانی که عقاید و مواضع آنان را براساس عناصر لیبرالی چک میکنیم؛ متوجه این نکته میشویم که ما با فاشیستها و مرتجعانی مواجه هستیم که زیر ماسک و عنوان لیبرال پنهان شدهاند و همان عقاید مضحک و جنایتکارانه را در پوشش لیبرالیسم ترویج میدهند.
این اراذل و اوباش رسانهای تحت نام و عنوان لیبرال مشغول تقدس بخشی به مرزپرستی، خاکپرستی، اباحهی قتلعام و سرکوب اقلیتها هستند و در صحنه تاریخ یکی از مضحکترین سناریوهای جهان را نمایش میدهند.
"فاشیسم در نقاب لیبرالیسم"
همانطور که گفته شده: "فاشیسم میتواند در نقاب معصومانهترین چهرهها دوباره پدیدار شود. وظیفهی ما این است کە -هر روز و همهجا- نقاب از چهرهاش برداریم و نمونههای جدیدش را افشا کنیم". وظیفه ما افشای چهرههای جدید ارتجاع و توحش است که در پشت معصومانهترین نقابها پنهان شدهاند.
برای تشخیص رابطه بین "لیبرالیسم" و "حق تعیین سرنوشت" ابتدا از دو مفهوم مذکور تعریفی ارائه میشود و سپس رابطه بین آن دو توضیح داده میشود.
لیبرالیسم
لیبرالیسم دکترینی است که هدف نهایی آن ایجاد رفاه برای انسانها و ارتقای کیفیت زندگی مادی است. لیبرالیسم عقل باور است و معتقد است که حکومت و دولت و... از شمول دایره عقلانیت خارج نیستند و با مراجع غیرعقلی نمیتوان مسائل و مشکلات جوامع انسانی را حل کرد. جهت گیری تاریخی لیبرالیسم تامین امنیت و رفاه برای همه انسانها بدون توجه به رنگ و نژاد و ملیت و قومیت و دین و مذهب ...است. لیبرالیسم به مالکیت خصوصی اعتقاد دارد و حق مالکیت خصوصی را از بنیادهای نظم اجتماعی میداند که دفاع از آن جزو وظایف اصلی حکومت میباشد. میزان نفوذ و قدرت دولت در دکترین لیبرالی حداقلی است و جز تامین امنیت و رفاه جامعه مجاز به اعمال خشونت نیست. ابزار اداره جوامع انسانی در دکترین لیبرال دموکراسی است لذا این دکترین خود را محق به قضاوت یا نظارت بر اراده جمعی نمیداند و حق نظارت بر اراده عمومی را برای خود قائل نیست. حقوق و آزادیهای فردی کانون محوری تفکر لیبرال هستند که بر اساس آن باید انتخاب و اراده هر فرد انسانی محترم شمرده شود. صلح آرمان نهایی دکترین لیبرالی است که زمینهساز پیوندهای عمیق اقتصادی بین جوامع مختلف و تضمین روابط صلح آمیز و احترام به حقوق بشر میباشد.
نقطه اشتراک تمام ایدئولوژیهای کمونیستی شوروی و فاشیسم، ناسیونالیسم تهاجمی و بنیادگرایی دینی ضدیت با دکترین لیبرالیستی و جامعه کاپیتالیستی است اما عبور خونبار از قرن بیستم با هزینه میلیونها قربانی این حقیقت را ثابت کرد که ما برای اداره جوامع انسانی و حل مسائل و مشکلات جز قبول اصول و قواعد لیبرالی انتخاب دیگری نداریم.
تفاوت اساسی لیبرالیسم با دکترینهای رقیب خود در قبول این واقعیت است که زندگی ذاتا تراژیک است، جامعه ما بر بی عدالتی بنا شده است اما ساختن بهشت اتوپیایی نیز از اراده و توان ما خارج است.
حق تعیین سرنوشت
از چند هزار سال قبل در تاریخ بشر قدرتی به نام امپراتوری ظهور کرد. امپراتوریستها با حمله نظامی و جنگ سایر شهرها و روستاها را تصرف میکرده و مرزهای جدیدی براساس نتیجهی جنگ ترسیم میکردند. هرچند امپراتوریها تنوع فرهنگی را در ابتدا میپذیرفتند و برای خود رسالت دینی یا روشنفکری قائل نبودند اما در گذر زمان این نوع حکومتداری به ادغام فرهنگی اجباری ملل تابعه منجر شد که ابزار آن نیز قتلعام گسترده و سرکوب خشونت بار بود. در اوایل قرن بیستم این ایده مطرح شد که نتیجه پیروزی در جنگ باعث کسب مشروعیت نمیشود و هیچ قومی نمیتواند قومی دیگر را با قتلعام و سرکوب در خود ادغام کند و با پیروزی در جنگ نمیتوان مرزها را تغییر داد. طبق این دکترین هر قومی دارای حق تعیین سرنوشت است. در اوایل قرن بیستم لنین و حکومت کمونیستی شوروی از مدافعان سیاسی این تئوری بودند که باعث گسترش حمایت از نهضتهای آزادیبخش و جنبشهای ضد استعماری شد. اما اعمال و شناسایی این حق دارای دشمنانی سرسخت است از جمله ناسیونالیستهای تهاجمی که با تکیه بر ابزارهای فاشیستی همواره درصدد امحا و نابودی سایر گروهها بودهاند. کشورهای بلوک غرب نیز با این استدلال که جهان بر بی عدالتی بنا شده است و نظم کنونی اگرچه بر بی عدالتی بنا شده است اما هر گونه تلاش برای تغییر بنیادین واساسی آن میتواند خونبارتر و پرهزینهتر باشد لذا در جهت محدود کردن این اصل و تفسیر مضیق از آن اقدام کردهاند.
رابطه حق تعیین سرنوشت و لیبرالیسم
در دکترین لیبرالی بین سیاست خارجی و سیاست داخلی یک کشور هیچ گونه تضادی نباید وجود داشته باشد و هر واحد سیاسی باید نفع کل بشریت را در نظر بگیرد. طبق این دکترین صلح بر مبانی سیاسی استوار است که در صورت فقدان آن صلحی نیز قابل تصور نیست لذا در هر واحد سیاسی تشکیل یک اتحاد سیاسی زمانی ممکن است که همه زیر چتر یک قانون اساسی دموکراتیک باشند. در این فرض نیز هر جغرافیایی که بتواند یک واحد اداری در آن تشکیل داد حتی اگر یک روستا باشد نیز از این حق برخوردار است که از کشوری جدا شود یا به کشور دیگری بپیوندد. این اعمال حق باید در شرایطی صلح آمیز و از طریق همه پرسی اعمال شود. انگیزه و هدف اصلی لیبرالیسم از چنین دیدگاهی اعتقاد به این مسئله است که جوامع صرفنظر از سیستم سیاسی و مرزها ناچار به برقراری روابط اقتصادی با یکدیگر هستند و این روابط پایدار اقتصادی فقط در شرایط صلح پایدار میماند لذا در نهایت مناسبات اقتصادی باعث محو مرزها و منافع محلی و داخلی میشود و در نهایت کل جوامع انسانی میتوانند یک اتحاد سیاسی تشکیل دهند.
تفکر استعماری در تضاد مطلق با لیبرالیسم است و از دیدگاه لیبرالی هیچ قومینمی تواند و نباید ملتهای ضعیفتر را استعمار کند و دارایی آنها را به یغما ببرد و آنان را به بردگی بکشاند. تاریخ سیاست استعماری غرق در خون است و با اصول لیبرالیسم حادترین تضاد را دارد. ادغام و اتحاد دو واحد فرهنگی در صورتی مجاز است که داوطلبانه باشد درواقع یکی از این دو فرهنگ باید چنان والا باشد که دیگری با رضایت به آنان بپیوندد آنجا که این ادغام به زور شمشیر واقع میشود نشانه رویارویی ما با یک گروه بدوی و غیرمتمدن است.
از منظر لیبرالی حق تعیین سرنوشت به ملتها تعلق ندارد بلکه به هر مردمی تعلق دارد که ساکن منطقهای باشند که بتوان در آن یک واحد اداری تشکیل داد. لذا در دکترین لیبرالی با عنوان سازی برای مردم یک منطقه تحت عنوان ملت، قوم، محلی و قومی .... نمی توان حق تعیین سرنوشت آنان را نقض نمود. از نظر لیبرالیسم اگر ما روی کره زمین میلیاردها کشور مستقل هم داشته باشیم در نهایت این واحدهای سیاسی به دلیل روابط و منافع اقتصادی متحد میشوند و این اتحاد منافع کل بشریت را تضمین میکند. لذا دکترین لیبرالی از جنبشهای استقلال طلب هراسی ندارد و در این فلسفه رعایت حقوق و آزادیهای فردی بر سایر اصول مانند حاکمیت دولت و تمامیت ارضی و...ارجحيت دارد.
منابع نوشتە بالا نزد "کوردستان میدیا" محفوظ میباشد.