
ترفند استعمار نوین برای فرار از بحران
(در حاشیەی هجوم نژادپرستانه علیه مهاجران افغان در ایران)
اسکندر جعفری
پشت این روایت تازه، همان سازوکار کهنهای پنهان است که همواره بقای اقتدار را در گرو ساختن «دشمن درونی» میبیند. اخیرا منابع بینالمللی مانند Al Jazeera و Human Rights Watch هشدار دادهاند که رژیم ایران، همزمان با اوجگیری تنشهای منطقهای و عدم موفقیت آن در مقابله با اسرائیل و آمریکا، جامعهی چند میلیونی افغانهای مقیم ایران را به تهدیدی امنیتی بدل میکند. اما آنچه این ماشین تبلیغاتی پنهان میکند، این است که اکثریت مطلق این مهاجران از ویرانههای جنگ، طالبان، فقر و بیدولتی گریختهاند و بار سنگینترین و ارزانترین مشاغل را بر دوش میکشند. با این حال در ایران غیردموکراتیک هم مورد آزار قرار میگیرند.
سیاست «دشمنسازی» علیه افغانها، تازه نیست؛ اما چسباندن انگ جاسوسی برای اسرائیل، ترفندی نخنماست برای سرکوبی که هر بحران تازهای را باید با تولید یک قربانی تازه توجیه کند. این اتهامزنیهای بیپشتوانه، مجوزی برای بازداشت، اخراج و تحقیر سیستماتیک میشود؛ همان نسخهی تکراری که نگاه سرکوبگر را از فساد ساختاری، بحران اقتصادی و ناکارآمدی عریان نجات میدهد و به سمت پناهجویان بیصدا و بیپناه منحرف میکند.
اما چرا استعمارگر از سرکوب دیگری برای پوشاندن مشکلات درون سیستم استعماریاش بهره میگیرد؟ برای پرداختن به آن، نظرات چند سیاستمدار مهم جهانی و چند فیلسوف را ورق میزنیم.
در این میان، صدای دکتر عبدالرحمان قاسملو هنوز زنده است؛ رهبر کوردها که پیش از ترورش در وین هشدار داده بود ساختار اقتدار در ایران، بدون تولید دشمن درونی قادر به بقا نیست. او میگفت سرکوب اقلیت فقط مسئلهی ملیتی نیست؛ بلکه آزمایشگاهی است که رژیم در آن «سرکوب سیاسی» را تمرین میکند و تعمیم میدهد. امروز نوبت افغانهاست، فردا نوبت هر مخالفی که به روایت رسمی شک کند.
فرانتس فانون، متفکر رادیکال ضداستعمار، در نوشتار خود به نام «دربارهی خشونت» میگوید که هر ساختار اقتدارگرا، برای بقا نیازمند ساختن دیگری است؛ دیگریای که باید چهرهای حیوانی و خطرناک داشته باشد تا سرکوب و خشونت، رنگ مشروعیت بگیرد. برای فانون، این «دیگری» نه تنها ساکت میشود بلکه از انسانیت تهی میگردد. مهاجر افغان در ایران، سالهاست چنین کارکردی دارد: نیروی کار ارزان، بیحق، بیصدا؛ و حالا «عامل موساد». این همان استعمار نوینی است که حتی بدون مرزهای رسمی، در دل مرزهای ملی رژیم استعماری بازتولید میشود.
اسلاوی ژیژک، فیلسوف جنجالی معاصر، میگوید نخبگان حاکم برای مدیریت خشم تودهها، نیازمند دشمنتراشی درونمرزیاند. خشمی که باید به جای کاخهای قدرت، خانههای فرودستان افغان را نشانه برود؛ همان کارگری که فردا دوباره باید آجر بر آجر بگذارد تا شهر رشد کند، اما در عین حال متهم است که ستونهای امنیت ملی فارسها را لرزانده. در این منطق معیوب، فقیر همیشه متهم است و مقصر بحرانهایی که هیچ نقشی در ساختنشان ندارد، بلکه خود رژیم در ساخت این بحرانها نقش داشته است.
آنتونیو گرامشی، مغز متفکر مقاومت فرهنگی، توضیح میدهد که این سازوکار فقط با زور دوام نمیآورد؛ بلکه رژیم از ماشین رسانهای و دستگاههای تبلیغاتیاش بهره میبرد تا این روایت «تهدید بودن افغان» را در ذهن جامعهی فارس جا بیندازد. وقتی این هژمونی فرهنگی شکل گرفت، مردم تهیدست همانقدر که از فقر رنج میبرند، به همسایهی افغانشان به چشم جاسوس نگاه میکنند. این شکاف، موهبتی است برای بقای نظم موجود؛ تقسیم مردم به «خودی» و «غیرخودی» تا حاکم همیشه در امان بماند.
اتهام جاسوسی افغانها برای اسرائیل، بیش از آنکه خطری واقعی باشد، اعترافی است به شکست نظم موجود در حل کوچکترین بحرانهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی. هزینهی این سیاست، همان پابرهنههایی هستند که بیصدا کار میکنند، تحقیر میشوند و در انتها اخراج میشوند تا دوباره همان خاکی را که از آن گریختهاند، در مرزها پس بگیرند.
از منظر فانون، ژیژک، گرامشی و دکتر قاسملو، داستان روشن است: این «تقسیم کن و حکومت کن» است، نسخهای قدیمی و بیرحمانه که تا مغز استخوان جامعه را از هم میدرد.
ايمه سزر در «گفتار درباره استعمار» با تیزبینی ریشههای این چرخه را آشکار میکند: او مینویسد استعمارگر همیشه خشونتی را که در بیرون مشروع کرده، روزی به درون میآورد. همان سیاستی که در مستعمرهها «دیگری» را به وحشی، عقبمانده و خطرناک بدل میکند، در خانهی خود نیز علیه اقلیتها و فرودستان به کار میافتد. امروز مهاجر افغان در ایران، قربانی همین منطق استعماری هستند: موجودی که باید تحقیر شود تا نظامی که در بحران است، ظاهر «امنیت» به خود بگیرد.
سزر میگفت: «تمدن استعمارگر، سرانجام همان وحشیگریای را که در سرزمینهای دور دست تمرین کرده، به قلب خود بازمیگرداند.» این همان هشداری است که اگر شنیده نشود، دیر یا زود خشونت را از مرزها عبور خواهد داد؛ چرا که نفرت وقتی نهادینه شد، هیچ حصاری نمیتواند سد راهش باشد.
این چرخه، امنیت و انسجام نمیآورد؛ تنها خشم و نفرت و بیاعتمادی میکارد که روزی از کنترل خارج خواهد شد. قربانیانش امروز افغانهای بیپناهند، فردا مردمانی دیگرند. همانگونه که کوردها، بلوچها، عربها و لرها از ابتدای انقلاب قربانی آن هستند. در این بازی، یک چیز همیشه ثابت است: اقتدار بقای پوشالی میخرد، اما با قیمت انسانیت.