
جامعەای کە سقوط کرد، تا سقوط را نبیند
بهارحسینی
در هفتههای اخیر، با گسترش تنشهای نظامی در منطقه و سایهی جنگی که ناگهان واقعی شد، بسیاری در ایران بار دیگر زمزمهی سقوط جمهوری اسلامی را بطور جدی احساس کردند. فضای مجازی، خیابانها، حتی چهرهی شهرها گواه نوعی انتظار خاموش بود. شاید اینبار پایان نزدیک باشد. اما آنچه رخ داد، نه تنها پایان نبود، بلکه شکلی دیگر از سقوط بود. سقوط گفتمان مبارزاتی و سقوط امید به تحقق رٶیای سقوط.
در بزنگاه تاریخیای که بهنظر میرسید فروپاشی، نه فقط محتمل، بلکه دستیافتنیست، نیرویی دیگر به میدان آمد، و آن چیزی نبود جز ایدئولوژی ذخیرەای کە حاکمان دین سالار آن را برای چنین بزنگاەهایی در آب نمک خواباندەاند، توهمی بە نام ملیگرایی ایرانی. نه آن ملیگرایی که بر محوریت قانون، حقوق شهروندی و هویت انسانی تکیه دارد، بلکه نوعی بازسازی رمانتیک و نوستالژیک از "شکوە خیالی باستان محور"، «تمامیت ارضی»، «غیرت ملی» و «میراث پاتریمونیال». مردمی که تا دیروز از مرزهای خونین و صدای پای چکمەپوشان و دولت سرکوبگر خسته بودند، ناگهان در یک واکنش غریزی و عاطفی، به همان مرزها، همان چکمەها و همان پرچمها پناه بردند. و جمهوری اسلامی، که همیشه خوب بلد است چگونه میان بقا و بحران مانور دهد، این بار هم مزورانه از این احساسات استفاده کرد. برای نسلهایی که زیستن زیر سایەی شوم یک نظام تمامیتخواه را تجربه کردهاند، سقوط نظم ساختاری حاکم همیشه مترادف با نوعی رهایی بوده است. اما در غیاب آلترناتیو فراگیر و امیدبخش، ذهن جمعی جامعه ایرانی، بار دیگر در دام دوگانهی ساختگی «یا ما یا هرجومرج» افتاد. حکومت، با سالها کار رسانهای، ایدهای را در ناخودآگاه مردم کاشته بود کە: اگر ما نباشیم، تجزیه میآید، داعش میآید، اسرائیل میآید، و ایران از بین میرود. این توهم، در بزنگاهها عمل میکند. و عمل کرد. درست در لحظهای که جامعه میتوانست گسست تاریخی ایجاد کند، نه از طریق حمایت از جنگ، بلکه با تبدیل بحران به امکان تغییر ساختاری دچار یک واکنش روانی ملی شد، اشتباە مرگباری را مرتکب شد و آن پناهگرفتن بخش زیادی از قشر خاکستری و حتی شماری از چهرەها و گروەهای ناراضی پیشین در آغوش همان سیستم سرکوبگری بود که تا دیروز علیه آن شعار داده و سرنگونی آن را آرزو کردە بود.
آنچه در روزهای اخیر رخ داد، نمونهی کلاسیکِ بازگشت به اسطورهسازیهای ملی در شرایط بحران است. پرچمدوستی، شعارهای «نه به تجزیه»، و تصویرسازیها از ایرانِ واحد، جای مطالبات آزادیخواهانه، حقوق بشر و عدالت اجتماعی را گرفت. انگار تاریخ از نو نوشته شد، نه توسط دولت، که توسط برخی مردم. جمهوری اسلامی، برای نخستین بار در سالهای اخیر، توانست با پشتوانهی مردم نما، خود را مدافع «ایران» جا بزند؛ و این دقیقاً همان نقطهایست که سقوط حقیقی رخ داد. سقوط گفتمان تحول، سقوط شور آزادی، سقوط شورش. جامعهای که حافظهی تاریخی کوتاه دارد، آیندهای بلند نخواهد داشت. هنوز زمان زیادی از آبان ۹۸، از زنزندگیآزادی، از اعتصابات سراسری نگذشته بود. و با این حال، در برابر بحران جدید، همان جامعه، همان خیابان، ترجیح داد یا سکوت کند یا در دامان شعارها و توهمات ملی گرایانە سقوط کند، حتی اگر به قیمت ماندگاری چیزی بسیار بدتر تمام شود.
جامعەی ایرانی سقوط کرد، نه فقط از یک فرصت سیاسی، بلکه از امکانِ عبور از "رعیت وارگی" و "امت همیشە در صحنە بودن" و «مقام انسانیت ادعایی خمینی». و این سقوط، بیش از آنکه فیزیکی باشد، هستیشناختی بود. درست در لحظهای که میشد همەی بندها را گسست و آزاد شد، همان نسل تحول خواە تصمیم گرفت آرزوهایش را در امنیتی دروغین دفن کند. و این، سقوطی بود در دام روزمرگی امنیتطلب. آنچه رخ داد، نه فقط فرار از خطرهای ممکن ساقط شدن، بلکه فرار از امکان کنش بود. لحظهای که جهان میتوانست شکوە رهایی این نسل و این جامعە را ببیند، لحظهای که امکان حضور در عرصهی عمومی فراهم شده بود، ناگهان آن را با چسباندن خود به نقش «قربانی ملی»، بر باد داد. سقوط نکردن جمهوری اسلامی، نتیجهی انتخاب بود، انتخاب نسلی کە ترجیح داد ناپدید شود یا در جهت اشتباە تاریخ بایستد و آزادی اش سقوط کند، تا مبادا امنیتش سقوط کند.
تمامیتخواهی مدرن، دیگر به شکل خشن و آشکار خود را نشان نمیدهد. نه اردوگاه میسازد، نه فریاد میزند. بلکه در زبانِ تودەها لانه میکند. در تعریفی که از ایران دارند. در شکلی که به ملت میدهند. و از همه مهمتر، در ترسی که از «دیگری» دارند. در روزهای اخیر، جامعەی ایرانی نه با حکومت، که با خود وارد قرارداد شد. گفت: «من هستم، به شرطی که شمای دشمن نباشید.» این همان منطقیست که دستگاه قدرت با آن زنده میماند.
آزادی، ناممکن نیست؛ اما رنج دارد.
در جهانی که تبلیغات و اضطراب، لحظهبهلحظه ذهن را اشغال میکنند، آزاد بودن یعنی تحمل رنج زیستن بدون قطعیت. در این معنا، سقوط جمهوری اسلامی نه یک وظیفه، بلکه یک رنج است، رنجِ از دست دادن امنیتهای زبانی، نمادین، و احساسی. رنجی که بدون آن، «آزادی» فقط یک شعار توخالی خواهد بود. جامعەی ایرانی باید به زبان بازگردد، اما نه به زبانی که برای آن نوشتهاند. بلکه به زبانی که خود از دل تجربهها، شکستها، مرگها و احساس بی آیندگی اش، دوباره میسازد. زبانی که در آن واژههایی مثل «آزادی»، «وطن»، «مردم» و حتی «ایران» بار دیگر پرسیده میشوند، نه تکرار! . شاید زمان عمل سیاسی واقعی از دست رفتە باشد. اما زمانهی اندیشیدن پا برجاست، اگر در فرصتهای احتمالی آیندە نیز همچون این بار اندیشە چراغ راه عمل نشود، آیندگان نسل کنونی را نه بهعنوان قربانی، بلکه بهعنوان گناهکاران تاریخ و عامل بقای سفاکترین رژیم زمانە به یاد خواهند آورد و خواهند گفت کە نسل ما زندانی ماندن و سقوط خود را انتخاب کرد، تا زندانبانش سقوط نکند.